عادت داشت هر روز صبح با نوازش من از خواب بیدار شود
خب من هم بی دلیل دوستش نداشتم
او هر طلوع به دیدارم میآمد و با سلامش به من درخشش بیشتری میداد
شاید اگر نبود من هم مجبور بودم مانند دوستانم صورتم را پشت حجاب ابرها بپوشانم تا کسی چهره بی رمقم را نبیند
شاید اگر او نبود من به این مهربانی نبودم شاید
و چه تصویر وحشتناکی
نه من نمیخواهم به کسی آسیب برسانم
اما حقیقت دارد
اگر او نبود من تبدیل به یک قاتل بیرحم میشدم
که تشعشعات خشمم را بر زندگی آرام مردم میتاباندم
آیا ممکن است این طلوع به ابدیت بپیوندد؟
من بعد از او چگونه خواهم بود؟
آیا کسی جای او را خواهد گرفت؟
آی آدمها
آی آدمها که به همه چیز فکر میکنید
اما خیلی چیزها را از یاد برده اید
و نمیدانم کی میخواهید به یاد بیاورید؟
و چه چیز را اول باید به یاد بیاورید تا به شما بفهماند چه چیزهای مهمیرا فراموش کرده اید
نمیدانم مشغول چه کاری مهم تر از این هستید
اما من یک پیام برایتان دارم
پیامم از آن پیامهایی نیست که شما با آب و تاب و آرمانگرایانه یا با تکلف و خودخواهانه در بوق کرنا جار میزنید
پیامم تجربه خودم است
تجربهای که از بعضی از شما آموختم
بله از خود شما بود
البته ظاهراً
پیامم این است که
قدر دلگرمیرا بدانید
دل ما همه به شما گرم است
پس شما همدیگر را دلسرد باقی نگذارید